بزم

واژه‌ی «بزم» در زبان فارسی به معنای جمع شدن مردم برای شادی، مهمانی، مجلس جشن یا نشست‌های دوستانه است. این واژه معمولاً در ادبیات کلاسیک فارسی برای توصیف مجالس شادی و می‌گساری به کار رفته و تصویری از هم‌نشینی، خوشی و گفت‌وگو بین افراد ارائه می‌دهد. در شعرهای فارسی، این واژه نمادی از آرامش، صلح، همدلی و ارتباط اجتماعی نیز محسوب می‌شود.

بزم در ادبیات فارسی، به ویژه در اشعار شاعران بزرگ مانند حافظ، سعدی و فردوسی، نقش ویژه‌ای دارد و اغلب با توصیف شادی، شراب، موسیقی و شعر همراه است. این واژه هم معنای مادی دارد، مانند مهمانی با غذا و نوشیدنی، و هم معنای معنوی و نمادین، مانند نشست‌های علمی، فرهنگی یا عرفانی که در آن اهل خرد و ادب گرد هم می‌آیند. بنابراین این کلمه می‌تواند هم جشن مادی باشد و هم مجلس معنوی یا ادبی.

از نظر لغوی و فرهنگ‌های معتبر فارسی مانند فرهنگ دهخدا و فرهنگ معین، بزم اشاره به هرگونه جمعیت دوستانه، شاد و هماهنگ دارد که در آن افراد با یکدیگر هم‌نشینی و تفریح می‌کنند. این واژه در متون کهن نشان‌دهنده اهمیت زندگی اجتماعی، پیوندهای انسانی و ارزش هنر و ادب در فرهنگ ایرانی است. به طور کلی، بزم نمادی از شادی، دوستی و انس با دیگران است و از واژه‌های پرکاربرد در ادبیات و شعر فارسی به شمار می‌رود.

لغت نامه دهخدا

بزم. [ ب َ ] ( اِ ) مجلس شراب و جشن و مهمانی. ( برهان ). مجلس شراب و عیش و عشرت و مهمانی. ( مجمعالفرس ) ( از انجمن آرای ناصری ). مجلس عیش و نشاط بخصوص، و بدین معنی مقابل رزم است. ( آنندراج ). مجلس شراب و طرب و مهمانی و ضیافت و مجلس انس. ( ناظم الاطباء ). مجلس شراب خوردن. ( اوبهی ). مقابل مجلس رزم. مجلس باده پیمایی و کامرانی. سور. ضیافت. مجمع و مجلس شراب و خوشی. ( یادداشت بخط دهخدا ):
چون سپرم نه میان بزم بنوروز
در مه بهمن بیار و جان عدو سوز.رودکی.که یاد آمدش بزم زابلستان
بیاراسته تا بکابلستان.فردوسی.بزد گردن مهتر نامدار
برآمد بر او بزم و هم کارزار.فردوسی.سر ماه را روی برتافتند
سوی باده و بزم بشتافتند.فردوسی.به ایران مدارید دل را ببزم
بتوران رسانید جان را برزم.فردوسی.نبیند دو چشمم مگر گرد رزم
حرام است بر جان من جام بزم.فردوسی.بزم خوب تو جنةالمأوی
مثل ساقی تو حور آیی.خفاف.چو بزم خسرو و آن رزم وی بدیده بُوی
نشاط و نصرتش افزونتر از شمار شمار.ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی ).ز بهر سور ببزم تو خسروان جهان
همی زنند شب و روز ماه بر کوهان.عنصری.همیشه دشمن تو سوخته تو ساخته بزم
ببزم ساخته رود آخته دوصد چرگر.؟ ( از لغتنامه اسدی ).شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن و بزم نهادن آئین آورد. ( نوروزنامه ).
بزم چو هشت باغ بین باده چهارجوی دان
خاصه که ساز عاشقان حورلقای نو زدند.خاقانی.ساقی بزم چون پری جام بکف چو آینه
او نرمد ز جام اگر زآینه می رمد پری.خاقانی.روز بزمش همه عید و شب کامش همه قدر
تا شب و روز بخیر و بشرآمیخته اند.خاقانی.تو بدیدستی که در بزم شراب
مست آنکه خوش شود کو شد خراب.مولوی.شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت
چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت.سعدی.در مجلس بزم باده نوشان
بسته کمر و قبا گشاده.سعدی.یکی آنجا که عاشق بیند از دور
ز شمع خویش بزم غیر پرنور.وحشی.

فرهنگ معین

(بَ ) [ په. ] ( اِ. ) جشن و طرب و مهمانی.

فرهنگ عمید

جشن، مهمانی، مجلس عیش وعشرت و باده گساری.

فرهنگ فارسی

جشن ومیهمانی، مجلس عیش و عشرت و باده گساری
( اسم ) ۱- مجلس شراب و طرب و مهمانی و ضیافت. ۲- محفل و انجمن و مجلس انس. ۳- خیمه و سراپرده. یا بزم سنگین. بزمی که در آن مردم بسیار جمع باشند.
نام قریه ایست از بوانات که یکی از امامزادگان در آنجا مدفونست قریه ایست سه فرسنگی مشرق سوریان.

ویکی واژه

بزم
جشن، عیش و طرب، مهمانی.

جمله سازی با بزم

چرخ از آن شادی او خورد که در بزم جلال آب حیوان به صفت قطره ای از ساغر اوست
عجب که ساقی این بزم محتشم به درآرد به باده تا به ابد از خمار مستی دوشم
علت سکته را شراب بسیار دانستند که روز پیش از سکته در باغ دوستی خورده بود و سلطان از صاحب باغ و بزم پنج هزار دینار غرامت گرفت.
صف‌های مرغان کن نگه، در صفه‌های بزم شه چون عندلیبان صبحگه فصال گلزار آمده
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
الم
الم
ملکا
ملکا
تزویر
تزویر
داشاق
داشاق