برافروخته

لغت نامه دهخدا

برافروخته. [ ب َ اَ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) روشن شده. || مشتعل شده. || آتش گرفته. ( ناظم الاطباء ). || خشمگین شده. || رایج. بارونق:
رونده بدانگه بود کار من
برافروخته تیزبازار من.فردوسی.شعرا را بتو بازار برافروخته بود
رفتی و با تو بیکبار برفت آن بازار.فرخی.رجوع به برافروختن و افروخته شود.

فرهنگ فارسی

روشن شده یا آتش گرفته.

جمله سازی با برافروخته

💡 دو گوهر به چشم اندرون دوخته چو روشن دو شمع برافروخته

💡 وان شعله که از توپ تو افتاد بمجلس زودا که برافروخته أت در به خیام است

💡 شعرا را به تو بازار برافروخته بود رفتی و با تو به یکبار شکست آن بازار

💡 تا باکه رخ از باده برافروخته بودی کآتش به دل عاشق خونین جگر افتاد

💡 بر رخت آتشی از عشق برافروخته اند کیست کش از پی دل نعل درین آتش نیست