لغت نامه دهخدا
برافروخته. [ ب َ اَ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) روشن شده. || مشتعل شده. || آتش گرفته. ( ناظم الاطباء ). || خشمگین شده. || رایج. بارونق:
رونده بدانگه بود کار من
برافروخته تیزبازار من.فردوسی.شعرا را بتو بازار برافروخته بود
رفتی و با تو بیکبار برفت آن بازار.فرخی.رجوع به برافروختن و افروخته شود.