لغت نامه دهخدا
با او به بدیهه خوش درآمد
چون یافت حریف خوش برآمد.نظامی. || شعر مرتجل. ( یادداشت مؤلف ). شعری که بی اندیشیدن گفته شود: و یکی بود از ندیمان این پادشاه ( امیر محمد )... بگریست و پس بدیهه نیکوگفت. ( تاریخ بیهقی ). || ( ق ) ناگاه. ( ناظم الاطباء ). ناگاهان. ( یادداشت مؤلف ). حادثه و اتفاق ناگهانی. ( ناظم الاطباء ):
بر تو چه بجز بدیهه مردن
برمن چه بجز درود و تکبیر.سوزنی ( از یادداشت مؤلف ). || ( اِ ) آغاز: و الا جهانیان را مقرر است که بدیهه رای واول فکرت شاهنشاه دنیا... راهبر روح قدس است. ( کلیله و دمنه ).
- بدیهه جواب؛ آن که بی اندیشیدن پاسخ گوید: اما عظیم داهی بود و دانا و حاذق و کافی رای و بدیهه جواب. ( سندبادنامه ص 308 ).
- بدیهه دُر باریدن؛ بی تأمل و اندیشیدن سخنی یا شعری گفتن. شعری مرتجل سرودن:
بدیهه همی بارم از خاطر این در
کزو سمعها بحر عمان نماید.خاقانی.- بدیهه گفتن؛ ناگهان و بی اندیشه گفتن. ( ناظم الاطباء ):
او نیز بدیهه ای روانه
گفتی به نشان آن نشانه.نظامی.بر هر سخنی بخنده خوش
می گفت بدیهه ای چو آتش.نظامی.گاه از قصبت صحیفه شویم
گه با رطبت بدیهه گویم.نظامی.- بربدیهه؛ بی اندیشه. برارتجال. و رجوع به ماده بعد شود.