برو هر زمان برخروشد همی تو گویی که در زین بجوشد همی
یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی، در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی.
بتابد بگل بر علی حال سنبل بجوشد بر آتش علی حال عنبر
گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر کفگیر میزند که چنینست خوی دوست
زان نوا نوحه به گوش آید همی زان شرابم دل بجوش آید همی
چه بجوشد نی بروید از لبش نی بنالد راز من گردد تباه