اشتردل

لغت نامه دهخدا

اشتردل. [ اُ ت ُ دِ ] ( ص مرکب ) کینه دل و کنایه ازمردمی که این صفت داشته باشند. ( از برهان ) ( آنندراج ). کینه دل. ( انجمن آرای ناصری ). کینه دار:
بهار آمد و جان حسود اشتردل
بسبزه سرخنجررود بسوی کنام.ظهیر. || کنایه از مردم بیدل و نامرد و ترسنده. ( برهان ) ( هفت قلزم )( آنندراج ). خوفناک. ترسنده و نامرد. ( انجمن آرای ناصری ). غردل. ( مؤید الفضلاء ) ( شرفنامه منیری ). ترسناک. ترسو. جبان. شتردل. گاودل. بزدل. مرغ دل. کلنگ دل. آهودل. بددل. کم دل. کم جرأت. اشترزهره. رجوع به اشترزهره شود:
خصم اشتردل تو گر خر نیست
از چه رو افسرش شده ست افسار.خسروانی.بر میانه بود شه عادل
نبود شیر شرزه اشتردل.سنائی.خصم اشتردل ز تو چون رعد بادا در خروش
وز دو چشم خویشتن پیوسته نالان چون رباب.سیف اسفرنگ.پیش اشتردلی چو خاقانی
یاد تو جز بجام می نخورند.خاقانی.زهی بقوت جودت رجای اشتردل
کشد بسوی چراگاه شیر شرزه مهار.رضی نیشابوری.هست آن گاوگوش اشتردل
اسب صورت ولی بمعنی خر.ابن یمین.و رجوع به امثال و حکم دهخدا و مجموعه مترادفات ص 351 و شعوری ج 1 ص 147 شود.

فرهنگ معین

( ~. دِ ) (ص. ) ۱ - ترسو. ۲ - کینه توز.

فرهنگ عمید

۱. بددل و ترسو.
۲. کینه دل، کینه جو.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - کینه دل اشترکین. ۲ - ترسنده جبان اشتر زهره.

ویکی واژه

ترسو.
کینه توز.

جمله سازی با اشتردل

یار را ترسان کند ز اشتردلی این چنین همره عدو دان نه ولی
یا بود اشتردلی چون دید ترس گوید او بهر رجوع از راه درس
عشقِ تو را نشایند اشتردلانِ نازک تسلیم را بباید مردی و شیر مردی
پس مشو همراه این اشتردلان زانک وقت ضیق و بیمند آفلان
وقت آن آمد که کوبد کوس برکوهان کوه رعد اشتردل که می زد طبل در زیر گلیم