تنقیص

لغت نامه دهخدا

تنقیص. [ ت َ ] ( ع مص ) کم کردن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). نقصان کردن.( غیاث اللغات ) ( آنندراج ): هرگه که صاحب بر وی بگذشتی کفشگر زبان سفاهت و لعنت و سب و تنقیص و عیب بر صاحب بگشودی. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 92 ).

فرهنگ معین

(تَ ) [ ع. ] (مص م. ) ۱ - کم شمردن. ۲ - ناقص کردن.

فرهنگ عمید

ناقص کردن، کم کردن.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - کم شمردن بکم داشتن. ۲ - ناقص کردن کم کردن. جمع: تنقیصات.

ویکی واژه

کم شمردن.
ناقص کردن.

جمله سازی با تنقیص

آنکه کردش کرم ما به کرامت تخصیص رست از آفت افراط وز نقص تنقیص
هیچ معروف نفرماید تنقیص نظر هم زقاصر نظران کار چنین منکر شد
کُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِیئاً لا داء و لا غائلة و لا اثم و لا موت فیه و لا تنقیص للذاته هنیئا مصدر ای هنئتهم هنیئا بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ.
پیش درزی جامه کز تنگ میآید برون چند تنقیصم دهد از سنگ میآید برون
پیش درزی جامه کز تنگ می‌آید برون چند تنقیصم دهد از سنگ می‌آید برون
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
بلاوجه
بلاوجه
گوت
گوت
دیکته
دیکته
نسل
نسل