تلنگی

لغت نامه دهخدا

تلنگی. [ ت ُ ل َ ] ( ص ، اِ ) نیازمند و خواهش کننده و گدا. ( برهان ). خواهش کننده و خرگدا. ( فرهنگ رشیدی ). حاجتمند. ( شرفنامه منیری ). نیازمند و خواهش کننده و گدا و گدای مبرم. ( ناظم الاطباء ) :
یکیش خام طمع خواند و یکی بدنفس
یکی تلنگی کاهل یکیش خوزی خوار.کمال اسماعیل.از تلنگی مجوی صدق و صواب
که نجوید کسی زآتش آب.شمس الدین کوتوالی.
تلنگی. [ت ُ ل ِ ] ( اِ ) مخفف تولنگی است که میان پاچه باشد. ( برهان ) ( آنندراج ). میان پاچه و نره. ( ناظم الاطباء ). || کنایه از پسر امرد و ضخیم مترش و بی باک و خونی و تونی. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
تلنگی. [ ت ِ ل َ / ل ِ ] ( اِ ) نواختن دف و دایره به سرانگشت. || مروت. || دردمندی. || بمعنی گدایی نیز واقع شده. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ).

فرهنگ معین

(تُ لَ ) (ص نسب . ) نیازمند، گدا.

فرهنگ عمید

نیازمند، گدا.

فرهنگ فارسی

( صفت ) نیازمند گدا .
نواختن دف و دایره به سر انگشت . یا دردمندی .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم