لغت نامه دهخدا
فلفل و میخک و بزباز و کبابه چینی
جوز بویا بود و هیل و قرنفل در کار.بسحاق اطعمه.
بزباز. [ ب ُ ] ( نف مرکب ) یعنی کسی که بز را تعلیم بازی و جستن و رقاصی دهد، عامل آن عمل را بزباز و آن عمل را بزبازی گویند. ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ). شعبده بازی که بز و بوزینه را با هم می رقصاند. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) :
پهلوان طاهر بزباز که چندین زین پیش
دهر دون زاده بدش منصب مخلص خانی.محسن دباغی ( از بهار عجم ).من گرگ پیر فضلم و بزباز این فلک
میراندم بهر طرفی همچو گوسفند.ملک الکلام بهاءالدین محمد ( از بهار عجم ).|| آنکه بازی کردن بزرا دوست دارد. ( فرهنگ فارسی معین ).
بزباز. [ ب َ ] ( ع ص ) غلام سبک روح در سفر. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). بزابز. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) نای آهنین که بر دهان دمه آهنگران باشد. || فرج. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).