لغت نامه دهخدا
- به انگشت درآوردن ؛ در انگشت کردن. به انگشت درکردن : نخستین کسی که انگشتری کرد و به انگشت درآورد، جمشید بود. ( نوروزنامه ).
|| درهم کردن ؛ ادغام ؛ درآوردن حرف در حرف. ( دهار ). || داخل کردن. وارد کردن. به حضور آوردن. به درون بردن :
از آن مرغزار اسب بیژن براند
به خیمه درآورد و روزی بماند.فردوسی.درآورد لشکر به ایران زمین
شه کافران دل پراکنده کین.فردوسی.ازین بند و زندان بناچار و چار
همان کش درآورد بیرون برد.ناصرخسرو.نجاشی گفت : ایشان را درآرید، جعفر طیار با یاران خویشتن درآمدند.( قصص الانبیاء ص 326 ). فرعون کس فرستاد که کیست ؟ گفتند: موسی است. گفت : درآریدشان. ( قصص الانبیاء ص 99 ).
هر صبح پای صبر به دامن درآوردم
پرگار عجز گرد سر و تن درآورم.خاقانی.پسر بر خر نشست و در جوی رفت و به گردابی عمیق درآورد، ناگاه تلاطم امواج و تراکم افواج سیلاب دررسید. ( سندبادنامه ص 115 ).
به هر مجلس که شهدت خوان درآرد
به صورتهای مومین جان درآرد.نظامی.بفرمودش درآوردن به درگاه
ز دلگرمی بجوش آمد دل شاه.نظامی.بفرمود آنگهی کو را درآرید
ورا چندین زمان بر در ندارید.نظامی.به خلق و فریبش گریبان کشید
به خانه درآوردش و خوان کشید.سعدی.درویش را ضرورتی پیش آمد، کسی گفت : فلان نعمتی دارد بی قیاس... گفت : من او را ندانم... دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد. ( گلستان سعدی ). چندانکه مقربان آن حضرت بر حال من وقوف یافتند و به اکرام درآوردند و برتر مقامی معین کردند. ( گلستان سعدی ). پس به کشتی درآوردند و روان شدند. ( گلستان سعدی ). اکراس ؛ درآوردن بزغالگان را در کرس. ( از منتهی الارب ). تحَفیف ، حَف ؛ گرد چیزی درآوردن. تصلیة؛ در آتش درآوردن سوختن را. ( دهار ). هبوط؛ درآوردن در شهری. ( از منتهی الارب ).