لغت نامه دهخدا
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
بکردار آهن بتفسید دشت.فردوسی.زبان بر گشادند بر یکدیگر
که اکنون ز گرمی بتفسد جگر.فردوسی گهی ز سردی نجم زحل همی فسری
گهی ز شمس و تف صعب او همی تفسی.ناصرخسرو.اگر کوه سوی مشرق باشد گرما، گرمتر باشد از بهر آنکه تفسیدن آفتاب بر این کوه پس از زوال قوی گردد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
گه بجوشد بر تو در جوشن
گه بتفسد سر تو در مغفر.مسعودسعد.پس چون از آتش سخن بتفسید و از جاده آزرم بچفسید. ( مقامات حمیدی ).
از گرمی آفتاب سوزان
تفسید بوقت نیم روزان.نظامی.تا نتفسید از آفتاب سرش
نه ز خود بود و نز جهان خبرش.نظامی.و مردمان بخارا بجنگ حصار راندند و از جانبین تنوره جنگ بتفسید از بیرون منجنیق ها راست کردند. ( جهانگشای جوینی ). || تباه گردانیدن. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء در ذیل تفسید ). || در بیت زیر بمعنی آزرده شدن. رنجیدن و بخشم آمدن که لازمه گرم شدن از خجلت میباشد آمده است :
ز دار و ز کشتن نترسم همی
ز گردان ایران بتفسم همی
که نامرد خواند مرا دشمنم
ز ناخسته بر دار کرده تنم.فردوسی.