لغت نامه دهخدا
همی ندانم در هجر چند پیچم چند
همی ندانم کز دوست چون شکیبم چون.رودکی.بخارا خوشتر ازلوکر خداوندا تو میدانی
ولیکن کُرد نشکیبید از دوغ بیابانی.غزالی لوکری.چو دیدش برآشفت مرد جوان
که یک روز نشکیبی از اردوان.فردوسی.از امروز بشکیب تا پنج روز
چو پیدا شود هور گیتی فروز.فردوسی.که بشکیبد از روی چون این پسر
بدین برز بالا و چندین هنر.فردوسی.اگر بشنوی پند و اندرز من
تو دانی که نشکیبد از شوی زن.فردوسی.بویژه که باشد ز تخم کیان
جوان کی شکیبد ز جفت جوان.فردوسی.مرا داد یزدان به صد شیر زور
همی شیر خود کی شکیبد ز گور.فردوسی.اگر خود شکیبیم یک چند نیز
نکوشیم و دیگر نگوییم چیز.فردوسی.نه رنج از تو پسندم نه از تو بشکیبم
درین تفکر گم گشته ام میان دو راه.فرخی.بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسد
این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار.فرخی.خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون
آهسته خور که خون دل من همی خوری.فرخی.نشکیبند ز لوس و نشکیبند ز فحش
نشکیبند ز لاف و نشکیبند ز منگ.قریعالدهر.دانم که نشکیبد و از این کار بپیچد [ بوسهل ] که خداوند بسیار اذناب را به تخت خود راه داده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 148 ).
به شهر کسان گرچه بسیار بود
دل از خانه نشکیبد و زاد و بود.اسدی.بشکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا.ناصرخسرو.ولیکن اگر مردم محرور را از فقاع نشکیبد از بهر وی مویز یا شکر اندر آب کنند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
گیرم از من به عجز بشکیبی
تا ندارد بر تو عجز خبر.مسعودسعد.ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد
سنگ است آن دل کز چو تویی بشکیبد.مسعودسعد.