لغت نامه دهخدا
خم آورد پشت سنان ستیخ
سراپرده برکند هفتاد میخ.فردوسی.داشتم در میانه شعرا
سرخ روی و ستیخ گردن خویش.سوزنی.ز زر اندر او صد ستون ستیخ
ز ابریشمش رشته وز سیم میخ.اسدی.|| ( اِ ) راستی و بلندی. || راست ایستادن. || بر کوه و قله کوه. ( برهان ). رجوع به ستیغ شود.