لغت نامه دهخدا
تن و جان چو هر دو فرود آمدند
به یک جای هر دو بسغده شدند.ابوشکور.نشاید درون نابسغده شدن
نباید که نتوانش بازآمدن.ابوشکور.همی بایدت رفت و راه دور است
بسغده دار یکسر شغل راها .رودکی.که من مقدمه خویش را فرستادم
بدانکه آمدنم را بسغده باشد کار.عنصری.بدانکه چون بکند مهرگان به فرخ روز
به جنگ دشمن وارون کند بسغده سپاه
خجسته بادت فرخنده جشن و فرخ باد
بسغده رفتن و بیرون شدن ز خانه به راه.فرخی.چو آمد سوی کاخ فغفور چین
ابا این بسغده دلیران کین.اسدی.|| شخص که کارها را سامان کند و بسازد. ( برهان ). انجام دهنده. ( ناظم الاطباء ). مرد ساخته و آماده برای کاری. ( شرفنامه منیری ).