بزدودن. [ ب ِ زَ / زِ / زُ / ب ِزْ دَ ] ( مص ) ( از:ب + زدودن ) بمعنی زدودن است. ( آنندراج ). بمعنی بزدائیدن است که پاک کردن و جلا دادن زنگ باشد از روی آیینه و تیغ و غیره. ( برهان ). دور کردن زنگ از آئینه و تیغ و امثال آن. ( مجمعالفرس ). پاک کردن ، و در معنویات نیز بکار رود چون پاک کردن غم و اندوه از خاطر و جز آن. محادثة. ( المصادر زوزنی ). جلا. ( دهار ). جلاء. زنگ ستردن. جلا دادن. ( یادداشت بخط دهخدا ) : از ابر بهاری ببارید نم ز روی زمین زنگ بزدود و غم.فردوسی.خردمند بزدود آهن چو آب فرستاد بازش هم اندر شتاب.فردوسی.او خود اندیشه کار توبرد دل ز اندیشه بیک ره بزدای.فرخی.چندانکه توانستی ملکت بزدودی کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی.منوچهری.یکی دختر که چون آمدز مادر شب دیجور را بزدود چون خور.( ویس و رامین ).