لغت نامه دهخدا
از ابر بهاری ببارید نم
ز روی زمین زنگ بزدود و غم.فردوسی.خردمند بزدود آهن چو آب
فرستاد بازش هم اندر شتاب.فردوسی.او خود اندیشه کار توبرد
دل ز اندیشه بیک ره بزدای.فرخی.چندانکه توانستی ملکت بزدودی
کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی.منوچهری.یکی دختر که چون آمدز مادر
شب دیجور را بزدود چون خور.( ویس و رامین ).