لغت نامه دهخدا
بره هست چندان که آید بکار
درختان بارآور سایه دار.فردوسی.سپهبدنژادی و گندآوری
رَزی دید در راه بارآوری.فردوسی.دوصد میل ره بیشه باشد فزون
درختان بارآور گونه گون.اسدی ( گرشاسب نامه ).ز ناگه بر مرغزاری رسید
درختان بارآور و سبز دید.اسدی ( گرشاسب نامه ).هوای خوش و بیشه های فراخ
درختان بارآور سبزشاخ.نظامی.و درخت آن بقوت تر و بانشاطتر و بارآورتر. ( فلاحت نامه ). || صفت سرمایه ای است که سود میدهد: سرمایه من دربانک بارآور است و پنج درصد سود میدهد. || حامله. باردار :
گهرت بد بد با سوی گهر گشتی
همچنان مادر خود بارآور گشتی.منوچهری.
بارآور. [ وَ ] ( اِخ ) ده کوچکی است از دهستان پشت آربابا بخش بانه شهرستان سقز که در 12هزارگزی جنوب بانه و 2هزارگزی کوخه مامو واقعست و35 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5 ).