الفنجیدن

لغت نامه دهخدا

الفنجیدن. [ اَ ف َ دَ ] ( مص ) کسب. ( فرهنگ اوبهی ). اندوختن و ذخیره کردن. گرد آوردن. بهم رسانیدن. جمع آوردن. کسب کردن. حاصل کردن. اکتساب. در شرفنامه منیری بمعنی حاضر کردن و حاضر کنانیدن آمده است که ظاهراً حاصل کردن و حاصل کنانیدن است. رجوع به الفاختن و الفنج و الفنج کردن شود :
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست ار هزار اندکی.ابوشکور ( از اسدی و اوبهی ).بیلفنج و ز الفغده خویش خور
گلو را ز رسی بسر برمبر .ابوشکور ( از فرهنگ اسدی ذیل رس ).درستی عمل گر خواهی ای یار
ز الفنجیدن علم است ناچار.ابوشکور ( از رشیدی و انجمن آرا و معیار جمالی ).بیلفغد باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چاره من یکیست.ابوشکور.نیکی الفنج و ز پرهیز و خرد پوش سلاح
که بر این راه یکی منکر و صعب اژدرهاست.ناصرخسرو.هر کس که نیلفنجد او بصیرت
فرداش بمحشر بصر نباشد.ناصرخسرو.گر بدنیا در نبینی راه دین
در ره دانش نیلفنجی کمال.ناصرخسرو.با قناعت کش ار کشی غم و رنج
ورنه بگذر ز عقل و عشق الفنج.سنائی ( از جهانگیری و رشیدی ).مگر عقل تو خود با تو نگفته است
قبا، گیرم بیلفنجی بقا کو.سنائی.

فرهنگ معین

(اَ فَ دَ ) (مص م . ) ۱ - گرد آوردن ، جمع کردن . ۲ - کسب کردن .

فرهنگ عمید

جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن: خوی نیکو و داد را بلفنج / کاین دو سیرت ز خوی احرار است (ناصرخسرو: ۲۸۵ )، میلفنج دشمن که دشمن یکی / فزون است و دوست از هزار اندکی (ابوشکور: شاعران بی دیوان: ۱۰۶ ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - گرد آوردن جمع کردن اندوختن. ۲ - کسب کردن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم