گمانیدن

لغت نامه دهخدا

گمانیدن. [ گ ُ دَ ] ( مص ) گمان کردن. اعتقاد داشتن. اندیشیدن. باور کردن :
سپاهی که سگسار خوانندشان
پلنگان جنگی گمانندشان.فردوسی.همانا گماند که من کودکم
به دانش چنانچون بسال اندکم.اسدی.نبایدکه بدپیشه باشدت دوست
که هر کس چنانت گماند که اوست.اسدی.

فرهنگ معین

(گُ دَ ) (مص م . ) اندیشیدن ، خیال کردن .

فرهنگ عمید

۱. گمان کردن.
۲. اندیشیدن.
۳. خیال کردن.

ویکی واژه

گزاره‌ای را بدون دانستن همه حقیقت/واقعیت راست انگاشتن: گمانیدم که تو لباس‌هایم را برداشته‌ای!
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم