لغت نامه دهخدا
ز چندین مال و چندین زر که برپاشی وبپریشی
عجب باشد که باشد در جهان تنگی و درویشی.فرخی.مرد بددل خیانت اندیشد
راز خود پیش خلق بپریشد.سنائی. || افشاندن. برباد دادن. پریشان کردن :
بر بنفشه بنشینیم و پریشیم خطت
تا به دو دست و دل و پای بنفشه سپریم. منوچهری.پشولیدن. بشولیدن. ژولیدن. درهم کردن. آشفتن. آلفتن. || بدحال شدن و بدحال گردانیدن. بیخود گشتن.