محنک

لغت نامه دهخدا

محنک. [ م ِ ن َ ] ( ع اِ ) رشته حنک بند. ( منتهی الارب ). حناک. آنچه زنان فا زنخدان بندند. ( مهذب الاسماء ). || لبیشه. لواشه. ( منتهی الارب ). حناک.
محنک. [ م ُ ن ِ ] ( ع ص ) استوارخرد گرداننده. ( آنندراج ).کسی و یا چیزی که کارآزموده می کند. ( ناظم الاطباء ).
محنک.[ م ُ ح َن ْ ن ِ ] ( ع ص ) آزمایش کننده. ( ناظم الاطباء ).
محنک. [ م ُ ن َ ] ( ع ص ) مرد استوارخرد به تجربه ها. مجرب. آزموده. مردی که آزمایش و تجربه در کارها وی را استوار کرده باشد. ( ناظم الاطباء ).
محنک. [ م ُ ح َن ْ ن َ ] ( ع ص ) مرد استوارخرد به تجربه. مردی که آزمایش در کارها وی را استوارکرده باشد. || محنوک. صبی محنک ؛ کودک که خرمای خائیده بر کامش مالیده باشند. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ معین

(مُ حَ نَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) مرد استوار به تجربه ها.

ویکی واژه

مرد استوار به تجربه‌ها.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال رابطه فال رابطه فال عشق فال عشق استخاره کن استخاره کن فال شمع فال شمع