غنجال

لغت نامه دهخدا

غنجال. [ غ َ ] ( اِ مرکب ) ( از: غنج ، گلگونه و غازه + آل ، منسوب به ) میوه ای باشد ترش که آن را حب الملوک خوانند. ( فرهنگ اسدی ) ( از برهان قاطع ). میوه ای ترش باشد. ( فرهنگ اوبهی ). میوه ای است ترش مزه. ( فرهنگ رشیدی ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). غنجار. ( فرهنگ رشیدی ). رجوع به حب الملوک شود :
و دوش نامه رسیدم یکی زخواجه نصیر
میان نامه همه ترف و غوره و غنجال.ابوالعباس ( از فرهنگ اسدی ).اگر صبا سخن لطف او کند در باغ
نبات مصر شود بر درختها غنجال.شمس فخری ( از فرهنگ رشیدی ) ( انجمن آرا ).|| هر میوه ترش راگویند همچو انگور ترش و انار ترش و سیب ترش و امثال آن. ( برهان قاطع ).

فرهنگ معین

(غَ نْ ) (اِمر. ) میوة ترش .

فرهنگ عمید

میوۀ ترش و نارس از سیب، انار، و مانند آن، کال.

ویکی واژه

میوة ترش.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال راز فال راز فال ماهجونگ فال ماهجونگ استخاره کن استخاره کن