عنبرالود

لغت نامه دهخدا

( عنبرآلود ) عنبرآلود. [ عَم ْ ب َ ] ( ن مف مرکب ) مخفف عنبرآلوده. هر چیز آلوده به عنبر. ( ناظم الاطباء ) :
فروغ شمعهای عنبرآلود
بهشتی بوداز آتش ، باغی از دود.نظامی.اجابت هاست در طالع دعای دامن شب را
یکی صد شد امید من ز خط عنبرآلودش.صائب ( از آنندراج ).- عنبرآلود کردن ؛ به عنبر آمیختن. به عنبر آلودن :
به لب خاک را عنبرآلودکرد
زمین را به چهره زراندود کرد.نظامی

فرهنگ عمید

( عنبرآلود ) آلوده به عنبر، آمیخته به عنبر.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم