لغت نامه دهخدا
عرنة. [ ع ِ ن َ ]( ع اِ ) رگهای بینی. ( منتهی الارب ). رگها و عروق عرتن. ( از اقرب الموارد ). || چوب درخت ظمخ. ( منتهی الارب ). واحد «عرن » و آن درخت ظِمح می باشد که به شکل درخت دلب و چنار است و چوب گازران را از آن می برند و در زمین فرومی کنند تا لباس را بر آن بکوبند. ( از اقرب الموارد ). || بیخ درخت که به وی دهند پوست را. ( منتهی الارب ). || ( ص ) مرد پلید و افتاده از بی طاقتی. ( منتهی الارب ). صریع و خبیث که قابل تحمل نباشد؛ رجل عرنة. ( از اقرب الموارد ).
عرنة. [ ع ُ ن َ ] ( ع اِ ) عَرن. عِران. بیماری مذکور در «عرن ». ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به عَرَن شود.
عرنة. [ ع ُ رَ ن َ ] ( اِخ ) ( بطن... ) وادیی است که در کنار عرفات. و گویندآن مسجد عرفه و تمام مسیل است. ( از معجم البلدان ). جایی است در عرفات ، و آن موقف نیست. ( منتهی الارب ).