دردمیدن

لغت نامه دهخدا

دردمیدن.[ دَ دَ دَ ] ( مص مرکب ) دمیدن. نفث. ( تاج المصادر بیهقی ). نفخ. ( دهار ). فوت کردن. پف کردن :
کار او کشت و تخم او سخن است
بدروی بر چو دردمندت صور.ناصرخسرو.گفت از گل صورت مرغی کنم و دردمم آن صورت مرغی شود. ( قصص الانبیاءص 207 ).
تا صبا رایحه خلق ورا درندمد
چهره باغ پر از تازه ریاحین نکند.سوزنی.چراغی کز جهانش برگزیدی
ترا دادند و بادش دردمیدی.نظامی.خواجه فرمودند چرا آمده ای و چه می طلبی ، گفت روح شما را می طلبم ، حضرت خواجه توجه به اصحاب کردند و گفتند دردممش ؟ اصحاب گفتند کرم حضرت شما بسیار است. ( انیس الطالبین ص 163 ). رجوع به دمیدن شود. || وزیدن. ( ناظم الاطباء ). || خروپف کردن. دم زدن. باد کردن. نفس کشیدن. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

= دمیدن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) فوت کردن پف کردن ( بچراغ نی وغیره ) .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم