لغت نامه دهخدا
ای عقل که در چین جسد فغفوری
گر جهد کنی تو بنده مغفوری
فرق است میان من و تو بسیاری
چون فخر کند پلاس بر محفوری.خواجه عبداﷲ انصاری.و محفوریها و پشمینه ها بیاموخت مردم را و ظرایفها ( طرایفها ) که از آن زمین خیزد. ( مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 101 ).
سر بدخواه جاهت پی سپر باد
چو محفوری و قالی مرندی.سوزنی.که به هیچ مسجدی در عراق بوریا نمانده است که ظالمان به محفوری بدهند و پنبه نیست که بیوه زنان بریسمان کنند تا از آن اطلس خرند. ( راحةالصدور راوندی ص 37 ). با قالیها و محفوری و آبگینه های بغدادی و حصیرهای عبادانی بطبرستان آمدند. ( تاریخ طبرستان ). || گویا مالی که به مصادره و جریمه یا به عنوان طرح یا مالیات اجباری از کسی گیرند :