چینستان

لغت نامه دهخدا

چینستان. [ن ِ / س ِ ] ( اِخ ) ( مرکب از: چین + ستان ، پسوند مکان که غالباً به نام سرزمینها می پیوندد ). سرزمین چین. کشور چین. مملکت چین : افراسیاب ملک ترکستان بود. ملکی بزرگ بود و همه ترکان زمین مغرب به فرمان او بودند و نشست او در بلخ بودی و گاهی در مرو بودی و شهر بلخ همه ترکان داشتند و از جیحون گذشته بودند و همه بلخ و مرو خیمه ها و خرگاهها ترکان بود تا سرخس تا عقب نیشابور به سه فرسنگ از این سوی همه ترکان بودند، و این همه به پادشاهی منوچهر بود و افراسیاب بگرفته بود و سپاه او را عدد پیدا نبود و پادشاهی او از حد جیحون گذشته بود با این زمین ها از آب این طرف تا فرغانه و ترکستان تا حد چینستان همه سپاه او بود پس آن سپاه بکشید و به حد منوچهر آمد. ( ترجمه طبری بلعمی ). مشرق تبت بعضی از چینستان است. ( حدود العالم ). ناحیتی است که مشرق او دریای اقیانوس مشرقی است و جنوب وی حدود واق واق و کوه سراندیب و دریای اعظم و مغرب وی هندوستان و تبت است و شمال وی حدود تبت وتغزغز و خرخیز و این ناحیتی است بسیارنعمت با آب روان و اندر او معدنهای زر است بسیار و اندر آن ناحیت کوه است و بیابان و دریا و ریگ است و ملک او را فغفورچین خوانند و گویند که از فرزندان فریدون است و گویند که ملک چین سیصد و شصت ناحیت دارد که هر روزی از سال مال یک ناحیت را به خزینه آرند و مردمان این ناحیت مردمانی خوب صنعت اند و کارهای بدیع کنند و برود عنان اندر نشسته به تبت آیند به بازرگانی و بیشترین از ایشان دین مانی دارند ملک ایشان شمنی است و از این ناحیت زر بسیار خیزد و حریر و پرند و خاوچیز چینی ( ؟ ) و غضاره ( ؟ ) و دارچینی و ختو که از او دسته های کارد کنند و کارهای ، بدیع اندر هر جنسی و اندرین ناحیت پیل و گرگ است. ( حدود العالم ص 59 و 60 چ ستوده ).
ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو
که از ژرف دریای کیهان خدیو
فگنده ست بر بیشه چینستان
بیاور ز بیژن بدان کین ستان.فردوسی.روز میدان گر ترا نقاش چینستان بدید
خیره گردد شیر بنگارد همی نقش سوار.فرخی.کاروان مهرگان از خزَران آمد
یا ز اقصای بلاد چینستان آمد.منوچهری.وز خوب غلامان همه خراسان
چون بتکده هندو چینستانست.ناصرخسرو.به طغرا برکشد صورت بسان نقش چینستان
به دفتر برکشد جدول بسان صحن انگلیون.

فرهنگ فارسی

سرزمین چین . کشور چین . مملکت چین . مشرق تبت بعضی از چینستان است .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم