لب زدن

لغت نامه دهخدا

لب زدن. [ل َ زَ دَ ] ( مص مرکب ) لب زدن به غذایی ؛ چشیدن آن.
- لب نزدن ؛ نچشیدن. حتی اندکی نخوردن. هیچ نخوردن : به آنهمه خوردنیها لب نزد؛ از هیچکدام حتی اندکی نخورد.
|| دشنام دادن. عربده کردن :
آن یکی می خوردو لب زند و جنگ کند
وقت رفتن شکند جام و صراحی در هم.نزاری.|| خاموش شدن و نیز به معنی گفتن و این قسم از اضداد است. ( غیاث ) :
شهد ریزی چون دهانت لب به شیرینی زند
فتنه انگیزی چو زلفت سر به رعنایی کشد.سعدی.لب چو در حرف آستان تو زد
بر زبان حرف آسمان تاوان.فصیحی.لبکی مبکی مزنه بشن
تاخان حاکم امیه بشن ( کلام موزونی به لهجه مردم خراسان ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- لب زدن بغذا یا نوشابه ای . خوردن یا نوشیدن آن بمقدار کم چشیدن : بخوردنیها ابدا لب نزد . ۲- سخن گفتن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم