لغت نامه دهخدا
دگر آز بر تو چنان چیره گشت
که چشم خرد مر ترا خیره گشت.فردوسی.چو رخسار رستم ز خون تیره گشت
جهانجوی تازی بر او چیره گشت.فردوسی.سپاه زنگ بغیبت او ( شاه ستارگان ) بر لشکر روم چیره گشت. ( کلیله و دمنه ).
چنان کآدمیزاد را زآن نوا
برقص و طرب چیره گشتی هوا.نظامی.- چیره دل گشتن ؛ بی پروا گشتن. قوی دل شدن. پردل و جسور شدن :
به ایران زمین باز کردند روی
همه چیره دل گشته و رزم جوی.فردوسی.