معمور داشتن

لغت نامه دهخدا

معمور داشتن. [ م َ ت َ ] ( مص مرکب ) آباد کردن. در حال آبادانی و طراوت نگه داشتن. از خرابی و ویرانی به دور داشتن :
سوداش دیده را پر نور دارد
سماعش مغز را معمور دارد.نظامی.

فرهنگ فارسی

آباد کردن و مملکتها معمور سازند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم