فرو گفتن

لغت نامه دهخدا

فرو گفتن. [ ف ُ گ ُ ت َ ] ( مص مرکب ) گفتن و برای دیگران بازگو کردن :
اجازت رسید از سر راستان
که دانا فروگوید آن داستان.نظامی.چون فروگفت هرچه دید همه
وآنچه زآن بیوفا شنید همه.نظامی.مجنون چو حدیث خود فروگفت
بگریست پدر بدانچه او گفت.نظامی.فروگفت و بگریست بر خاک کوی
جفایی کز آن شخص آمد به روی.سعدی.فروگفت عقلم به گوش ضمیر
که از جامه بیرون برو همچو شیر.سعدی.به گوشش فروگفت کای هوشمند
به جانی ز دانگی رهیدم ز بند.سعدی. || خواندن و آواز سر دادن :
نکیسا بر طریقی کآن صنم خواست
فروگفت این غزل در پرده راست.نظامی.ز ترکیب ملک برد آن خلل را
بزیر افکن فروگفت این غزل را.نظامی.رجوع به فروخواندن شود.

فرهنگ فارسی

گفتن و برای دیگران بازگو کردن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم