درنگی ساختن

لغت نامه دهخدا

درنگی ساختن. [ دِ رَ ت َ ] ( مص مرکب ) درنگ کردن. سهل انگاری کردن. مماطله. تأخیر کردن. سستی کردن :
به هر سو یکی نامه ای کن دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز.فردوسی.ز چیزی که گفتی درنگی مساز
که بودن بدین شارسان شد دراز.فردوسی.که ما را به دیدارت آمد نیاز
برآرای کار و درنگی مساز.فردوسی. || ایستادگی کردن. استقامت و پایداری نشان دادن :
نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیجیده باش و درنگی مساز.فردوسی.

فرهنگ فارسی

درنگ کردن سهل انگاری کردن مماطله
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تک نیت فال تک نیت فال راز فال راز فال نخود فال نخود فال انبیا فال انبیا