لغت نامه دهخدا
بسنده نکردم بتبکوب خویش
بر آن شدم کز منش سیر بیش.
تبکوب ریچالی است که از گوزمغز و سیر و ماست کنند. ( فرهنگ اسدی ص 25 ).
آن مال و نعمتش همه گردید ترت و مرت
آن خیل و آن حشم همه گشتند زار وار.
ترت و مرت تباه و نیست باشد.
برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خارزنی گرد بیابان
«کنند» بیلی باشد سراندر چفته برزگران دارند و بماوراءالنهر بیشتر بود. ( فرهنگ اسدی ص 1 ).
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت و برد و گریز.
خاد زغن باشد یعنی مرغ گوشت ربای و او را پند و غلیواج نیز گویند. ( فرهنگ اسدی ص 104 ).
برین شش ره آمد جهان گذر
چنین دان که گفتم ترا ای کذر.
( فرهنگ اسدی ص 153 ).
بازگشای ای نگار چشم بعبرت
تات نکوبد فلک بکوبه کوبین.
کوبین چیزی بوده که از خوص بافند و بزرک آرد کرده در او کنندو در تنک تیر عصاران گذارند تا روغن از او بیرون آید. ( فرهنگ اسدی ص 364 ).
برگیر کلند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خارزنی گردبیابان.
ناوه پشته ای باشدچوبین. ( فرهنگ اسدی ص 499 ).
بشعر خواجه منم داد شاعری داده
بجای خویش معانی از او و سرواده.
سرواده قافیه بود. ( فرهنگ اسدی ص 509 ).
نشسته بصد خشم در کازه ای
گرفته بچنگ اندرون بازه ای
بازه چوبی بود میانه نه دراز و نه کوتاه آن را دو دسته گویند. ( فرهنگ اسدی ص 514 ).
مرا غرمج آبی بپختی بپی
بپی گر بپختی تویی روسپی.
پی پیه بود که وزد گویند و بتازی شحم ( فرهنگ اسدی ص 521 ). سوزنی سمرقندی در ابیات زیر از او بنام هجاگو نام برده است :
من آن کسم که چو کردم بهجو گفتن رای
هزار منجیک از پیش من کم آرد پای
خجسته خواجه نجیبی خطیری و طیان.
قریع و عمعق و حکاک فرد یافه درای
اگر بعهد منندی و در زمانه من
براستی ز میانشان همه بر آی و درای.سمرقندی.