بیهوش گشتن

لغت نامه دهخدا

بیهوش گشتن. [ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) مدهوش گشتن. بیهوش گردیدن. حواس رااز دست دادن. در اثر ضربتی یا داروی بیهوشی مغمی علیه یا مغشی علیه گشتن. از خود بیخود گشتن :
چو آواز کوس آمد از پشت پیل
همی مرد بیهوش گشت از دو میل.فردوسی.همی بی تن و تاب و بی توش گشت
بیفتاداز پای و بیهوش گشت.فردوسی.بزین اندر از زخم بیهوش گشت
بخاک اندر افتاد و خاموش گشت.فردوسی.چو بگسست زنجیر بی توش گشت
بیفتاد و زان درد بیهوش گشت.فردوسی.بروی اندر افتاد و بیهوش گشت
نگفتش سخن هیچ و خاموش گشت.فردوسی.

فرهنگ فارسی

مدهوش گشتن . بیهوش گردیدن . حواس را از دست دادن . در اثر ضربتی یا داروی بیهوشی مغمی علیه یا مغشی علیه گشتن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم