بیمار گشتن

لغت نامه دهخدا

بیمار گشتن. [ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) رنجور شدن. مریض گشتن :
ولیکن کنون کار ازین درگذشت
دل و مغزم از آز بیمار گشت.فردوسی.چو سالش درآمد بهفتاد و هشت
جهاندار و بیدار بیمار گشت.فردوسی.چو بشنید شیرویه بیمار گشت
ز دیدار او پر ز تیمار گشت.فردوسی.چو برساخت شنگل که آید بدشت
زنش گفت برزوی بیمار گشت.( از ملحقات شاهنامه ).زرد گل بیمار گردد فاخته بیمارپرس
یاسمین ابدال گردد، خردما زائر شود.منوچهری.

فرهنگ فارسی

رنجور شدن . مریض گشتن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم