لغت نامه دهخدا
نمایند یک تن در این رزمگاه
نخواهم که مانند افغان سپاه.فردوسی.گنه یک تن ویرانی یک شهر بود
این من از خواجه شنیدستم در مجلس شاه.فرخی. || ( ص مرکب ) متحد. متفق. یک زبان. یک دل :
سپاه تو با لشکر دشمنند
ابا او همه یکدل و یکتنند.فردوسی.همه شهر ایران تو را دشمنند
به پیکار تو یکدل و یکتنند.فردوسی.سواران که در میمنه با منند
همه جنگ را یکدل و یکتنند.فردوسی. || ( ق مرکب ) یک تنه :
تو گفتی ز مستی کنون خاستست
که این جنگ را یک تن آراستست.فردوسی.و رجوع به یک تنه شود.
یکتن. [ ی ِ ت َ ] ( اِخ ) نام کوهی است در نواحی جام خراسان. ( از جغرافیای سیاسی کیهان نقشه ص 180 ).