دانشنامه اسلامی
شامیان که در آراستن شهر کم نگذاشته بودند، بر فراز بام ها بیرق های رنگارنگ برافراشتند و در هر گذری بساط شراب را پهن کردند، مردم دسته دسته به سوی دروازه کوفه در دمشق می رفتند، این در حالی بود که اهل بیت علیهم السلام مصیبت زده و داغدار پیامبر صلی الله علیه و آله را همراه با نیزه داران تازیانه به دست و بی رحم وارد شهر کردند.
هنگلمی که خاندان رسول خدا صلی الله علیه و آله را آوردند تا از دروازه «توما» وارد شهر دمشق کردند. از آنجا آوردند و بر پلّکان مسجد - محل نگه داری اسیران - نگاه داشتند. در این هنگام پیرمردی آمد تا به آنها نزدیک شد و گفت: «خدای را سپاس که شما را کشت و نابودتان کرد و مردان را از ستم شما آسوده ساخت و امیرمؤمنان را بر شما چیرگی بخشید».
امام زین العابدین علیه السلام به او فرمود: «ای پیرمرد! آیا قرآن خوانده ای؟». گفت: آری. فرمود: «آیا آیه: «بگو: بر آن (رسالت)، اجری جز مهروَرزی با نزدیکانم از شما نمی طلبم» را خوانده ای؟». پیرمرد گفت : آن را خوانده ام . امام علیه السلام به او فرمود: «ای پیرمرد! آن نزدیکان ما هستیم. آیا در سوره بنی اسرائیل خوانده ای: «و حقّ نزدیکان را به آنها بده؟»».
پیرمرد گفت: آن را خوانده ام. امام زین العابدین علیه السلام فرمود: «ای پیرمرد! آن نزدیکان ما هستیم. آیا این آیه را خوانده ای: «و بدانید که یکْ پنجمِ آنچه بدست می آورید، برای خداوند پیامبر و نزدیکان است؟»». گفت: آری. فرمود: «ای پیرمرد! آن نزدیکان ما هستیم. آیا این آیه را خوانده ای : «خداوند، اراده آن دارد که آلودگی را تنها از شما اهل بیت بزُداید و شما را پاک و پاکیزه گرداند؟»». پیرمرد گفت: آن را خوانده ام. امام علیه السلام فرمود: «ما آن اهل بیت هستیم و خداوند، آیه طهارت را مخصوص ما کرده است، ای پیرمرد!».
پیرمرد خاموش گشت و از گفته خویش، پشیمان شد و گفت: تو را به خدا، شما آنان هستید؟ زین العابدین علیه السلام فرمود: «به خدا سوگند، بدون شک ما همان ها هستیم و به حق جدمان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، ما همان ها هستیم». پیرمرد گریست و عمامه اش را پرت کرد و سپس سرش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! من از دشمن خاندان محمّد ـ جن باشد یا اِنس ـ، به تو پناه می برم.
و سپس گفت: آیا می توانم توبه کنم؟ زین العابدین علیه السلام به او فرمود: «آری. اگر به سوی خدا بازگردی، خدا هم به سوی تو بازمی گردد و تو با ما خواهی بود». پیرمرد گفت: من توبه کارم. ماجرای پیرمرد به یزید بن معاویه رسید و فرمان داد او را بکُشند.
در «اللهوف» آمده است: راوی گوید: پیرمرد برای ساعتی خاموش ماند و از گفته های خویش پشیمان شد. آنگاه گفت: به خدا سوگند، آیا اینان شما هستید؟ علی بن الحسین علیه السلام گفت: به خدا سوگند، بدون شک اینان ما هستیم به حق جدمان رسول خدا صلی الله علیه و آله که اینان ما هستیم.