لغت نامه دهخدا
بزیر اندرون آتش و نفت و چوب
زبر گرزهای گران کوه کوب.فردوسی. || درنوردنده کوه. که کوه را درنوردد. که از کوه عبور کند.که کوه را قطع کند :
جاری به کوه و دریا چون رنگ و چون نهنگ
آن کوه کوب هیکل دریاگذار باد.مسعودسعد. || کنایه از اسب و شتر است. ( برهان ) ( آنندراج ). کنایه از اسب و شتر قوی. ( فرهنگ فارسی معین ). اسب و شتر. ( ناظم الاطباء ) :
کوه کوبان را یکان اندرکشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار.فرخی.
کوه کوب. ( اِخ ) فرهاد را نیز گویند که عاشق شیرین بود. ( برهان ) ( آنندراج ). فرهاد عاشق شیرین. ( ناظم الاطباء ).