نوج

لغت نامه دهخدا

نوج. ( اِ ) درخت کاج. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). درخت صنوبر. ( رشیدی ) ( از برهان قاطع ). نوژ. ناژ. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). نوچ. ( برهان قاطع ). ناژو. نوژن. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). نیز رجوع به ناز و ناژ شود :
زیب زمانه باد ز تاج و سریر تو
تا هست زیب بستان از سرو و بید و نوج.مجد همگر ( از رشیدی ).|| بعضی گوینددرختی است شبیه به صنوبر. ( برهان قاطع ). || ( پسوند ) مزید مؤخر امکنه است : زرنوج. قنوج. ( یادداشت مؤلف ). کهنوج.
نوج. [ ن َ ] ( ع مص ) ریاکردن در کار خود. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || ( اِ ) ج ِ نَوجة. رجوع به نوجة شود.

فرهنگ عمید

۱. درخت کاج.
۲. عشقه، لبلاب.

فرهنگ فارسی

( اسم ) کاج .
ریا کردن در کار خود ٠ یا جمع نوجه ٠ یا بعضی گویند درختی است شبیه به صنوبر ٠ یا مزید موخر امکنه است : زرنوج ٠ قنوج ٠
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم