دانشنامه اسلامی
کتاب حاضر از مقدمه مختصر نویسنده، زندگینامه علامه امینی و متن اصلی کتاب تشکیل شده است. متن کتاب از فصل بندی و نظم خاصی پیروی نمی کند و نویسنده کتابش را به روش خاطره نویسی با استفاده از حافظه شفاهی و گاه برخی از اسناد تاریخی فراهم آورده است. وی خودش شاهد حوادث بوده است و برخی از مطالب را نیز به منابع استناد داده است.
درباره محتوای این اثر به چند نکته اشاره می شود:
1. نویسنده با بیان اینکه در سال 1375ق خداوند توفیق داد که برای معالجه بیماری مؤمنی یاری گر باشم و کمک کنم؛ نوشته است: پس از اینکه بهبودی حاصل شد، هدیه ای زیبا به عنوان یادبود به من داد و این هدیه تابلویی چوبی بود که بر روی آن آیه قرآن در مورد روزه، کنده کاری شده بود: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ کَما کُتِبَ عَلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ ؛ نویسنده سپس افزوده است: این تابلو بسیار زیبا و باشکوه بود هیچ جایی برای نصب این تابلو در اتاق پذیرایی و سالن داخلی نیافتم غیر از اتاق غذاخوری، لذا آنرا بدون هیچ قصد و غرضی در آنجا قرار دادم و اتفاقاً چند روز تا ماه مبارک رمضان مانده بود، در همان ایام، علّامه امینی مهمان ما شد به هنگام صرف غذا، ناگاه، توجّه او به تابلویی که در مقابلش قرار داشت جلب شد. قبل از اینکه غذا را تناول کند در مورد تابلو سؤال کرد، من هم به سادگی در جواب او گفتم: این تابلو، هدیه است. علّامه به شوخی با تندی گفت: آنرا فورا پایین بیاور! من هم اطاعت امر کردم. سپس به او گفتم: چرا؟ گفت: می خواهی من غذا بخورم در حالیکه این آیه شریفه مرا سفارش به روزه می کند؟! تبسّمی کرد من هم خندیدم و آنگاه به معنای پربار کلامش پی بردم .
2. یکی دیگر از خاطرات جالب نویسنده این است: روزی برای ناهار مهمان علّامه بودم. وی از مراحل تکمیل ساختمان کتابخانه و تدارک و مهیّا نمودن آن سخن می گفت: من هم به دقت به سخنانش گوش می دادم که ناگهان کلامش را قطع کرد و تبسمی زد. من هم توجهم را معطوف کردم او گفت: من این نکته لطیف را برایت تعریف می کنم: روزی وارد خانه شدم، نوه هایم را دیدم که در حیاط بازی می کنند. متوجه ورود من نشدند به دست یکی از آنها چراغ برقی خرابی بود که با آن خودنمایی می کرد و به خود می بالید، دیگری به او گفت: هر گاه پدربزرگ آمد چراغ را از او مخفی کن و نگذار آنرا ببیند! کسی که چراغ در دستش بود پرسید؟ چرا؟ گفت: می ترسم این چراغ را دست تو ببیند، آنرا بگیرد و به کتابخانه ببرد! نویسنده افزوده است: علّامه هیچ چیز گرانقدر و گرانبهایی در خانه نداشت مگر آنکه، آنرا به کتابخانه می برد به طوریکه دیگر بچه ها نیز این نکته را فهمیده بودند و به یکدیگر هشدار می دادند! .