لغت نامه دهخدا
ورا چون تن خویش داری بمهر
بفرمان او تازه گردَدْت چهر.فردوسی.- تازه گردیدن دین ، کیش و مانند آن ؛ استوار شدن آن. استحکام وی :
کزین بگذری پنج راهست پیش
کز آن تازه گردد ترا دین و کیش.فردوسی.فرستم چو فرمایدم پیش اوی
وز آن تازه گردد دل و کیش اوی.فردوسی.- تازه گردیدن روان ( جان ) ؛ فرح و سرور یافتن روح و جان. شادشدن آن :
پر از گاو و نخجیر و آب روان
ز دیدن همی تازه گردد روان.فردوسی.ز بس رنگ و بوی و ز آب روان
تو گفتی کز او تازه گردد روان.فردوسی.بگرد اندرش آب و رود روان
که از دیدنش تازه گردد روان.فردوسی.خوشا بهاران کز خرمی و بخت جوان
همی بدیدن روی تو تازه گردد جان.فرخی.بسبزی کجا تازه گردد دلم
که سبزی بخواهد دمید از گلم ؟( بوستان ).ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرمست
تا کجا بودی که جانم تازه میگردد ببوی.سعدی.رجوع به تازه و ترکیبات آن ، مخصوصاً تازه گشتن شود.