لغت نامه دهخدا
گر عذاب آن بود ای خواجه کز او رنجه شوی
چون برنجی ز جهان گر نه جهان است عذاب.ناصرخسرو.زیرا که چو دور ماند از دریا
بس رنجه شود به خشک بر ماهی.ناصرخسرو.نشود رنجه هیچکس ز نیاز
تا سخای تو کیمیا باشد.مسعودسعد.کودکی در سفر تو مرد شوی
رنجه از راه گرم و سرد شوی.سنائی.پس گفت رنجه شدید بازگردید که قیامت نزدیک است. ( تذکرة الاولیاء عطار ). || آمدن. قدم رنجه کردن. از سر تلطف و بزرگواری رفتن یا آمدن به جایی. در تداول امروز، تشریف بردن یا آوردن به جایی :
بدو گفت تنها بر این بارگاه
همی رنجه باید شدن بی سپاه.فردوسی.خواجه بوسعید... مرا... بازجست و بنزدیک من رنجه شد. ( تاریخ بیهقی ). آن فخر که بر سر من نهاد بدین رنجه شدن... عجب نباشد. ( تاریخ بیهقی ). چرا رنجه شد مرا بایست خواند تا بیامدمی. ( تاریخ بیهقی ).