فطم

لغت نامه دهخدا

فطم. [ ف َ ] ( ع مص ) بریدن چیزی را. || بازداشتن مرد را از عادت وی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || از شیر بازگرفتن. ( از اقرب الموارد ). رجوع به فطام شود.
فطم. [ ف ُ طُ ]( ع ص ، اِ ) ج ِ فطیم. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

جمع فطیم
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال زندگی فال زندگی فال لنورماند فال لنورماند فال تک نیت فال تک نیت فال ابجد فال ابجد