بخردی

لغت نامه دهخدا

بخردی. [ ب ِ رَ ] ( حامص مرکب ) عقل. خرد. لب. هوش. دراکه. دانایی. ( فرهنگ نظام ). فراست. زیرکی. دانایی. کیاست. ( ناظم الاطباء ). خردمندی. فرزانگی. هوشیاری. ( شرفنامه منیری ). دانایی. ( غیاث اللغات ) :
که اندیشه ای در دلم ایزدی
فراز آمده ست از ره بخردی.فردوسی.نکوتر هنر مرد را بخردی است
که کار جهان و ره ایزدی است.فردوسی.مرا بخردی هست اگر سال نیست
بسان گوانم بر و یال نیست.فردوسی.ای همه حرّی و همه مردمی
و ای همه رادی و همه بخردی.فرخی.بود دوری از بد ره بخردی
بهی نیکی و دوری است از بدی.اسدی ( گرشاسبنامه ).بخردی باید و دانش که شود مرد تمام
تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم.ناصرخسرو.نکوتر هنر مرد را بخردی است
که کار جهان و ره ایزدی است.( از نوروزنامه ).بفرمود تا آتش موبدی
کشند از هنرمندی و بخردی.نظامی.باز گفتا چرا ددی سازم
اول آن به که بخردی سازم.نظامی.طبیعت شودمرد را بخردی.سعدی.- نابخردی ؛ نادانی. و رجوع به همین ماده و بخرد شود.

فرهنگ عمید

باخردی، هوشمندی.

فرهنگ فارسی

خردمندی هوشمندی .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم