لغت نامه دهخدا
ز گستردنی هم ز پوشیدنی
بباید بهائی و بخشیدنی.فردوسی.به دو هفته از گنج شاه اردشیر
نماند از بهائی یکی پر تیر.فردوسی.ای صورت بهشتی در صدره بهائی
هر گز مباد روزی از تو مرا جدایی.فرخی.عز و بقا را به شریعت بخر
کاین دو بهائی و شریعت بقاست.ناصرخسرو.من گفتم یا هذا این ناقوس بهائی است. گفت چه خواهی کردن این را. ( تفسیر ابوالفتوح ).
بوعلی سینا روزی در بازار نشسته بود روستائی بگذشت بره ای بهائی بر دوش گرفته بود. ( حدائق السحر ).
در خدمت عشق توست مارا
دل عاریتی و جان بهائی.انوری. || نوعی پارچه :
یکی را بهائی بتن درکشد
یکی را نوندی کشد زیر ران.فرخی.از بخشش تو عالم پر جعفری و رکنی
وز خلعت تو گیتی پر رومی و بهائی.فرخی.مرد بحکمت بها و قیمت گیرد
زی زنان است ششتری و بهائی.ناصرخسرو.و... آورده است که در عهد اول برای اطلس و عتابی بیش بها و انواع دیباج و بهائی و سقلاطون مرتفع وشرب گران قیمت و کافوری به طبرستان آمدند. ( تاریخ طبرستان ). رجوع به بهایی شود.
بهائی. [ ب َ ] ( اِخ ) نام پیروان میرزا حسین علی نوری ، ملقب به بهأاﷲ. رجوع به باب و بهأاﷲ و صبح ازل و حسینعلی بهاء در همین لغت نامه شود.