لغت نامه دهخدا
بهوش باش و مده دل ز کف که خطه ری
سراچه ای است پر از لعب و کودکان لعاب
سمنبران همه بر رخ شکسته چنبر زلف
بسان عود بر آتش نهاده عنبر ناب.
ایضاً او راست در شکوه از اهالی فارس و اظهار رنجش از اکابر شیراز بمطلع:
خجسته طالع و فرخنده فال و نیک اختر
هر آنکه چون من از مرز فارس کرد سفر.
بخ لک ای باد فرودین
ای مرهم هر خاطر حزین
این بوی تو یا بوی یاسمن ؟
این روی تو یا باغ یاسمین ؟
ایضاً در مخاطبه با افلاک :
سپهرا دانمت بهر چه بر من سرگران کردی
همانا بی سر و پایی مرا چون خود گمان کردی
نکردم با تو چون نرمی بنرمی عاقبت از کین
مرا در آس غم چون توتیا نرم استخوان کردی.( از مجمع الفصحا ج 2 ص 182 ).