لغت نامه دهخدا
مهمان بلیس است خلق و حجت
بیچاره به یمگان از آن نهانست.ناصرخسرو.بلیس کرد ورا دست بوسه و شاباش
نشست پیش وی اندر به حرمت و تعظیم.سوزنی.هم صفیر و خدعه مرغان توئی
هم بلیس و ظلمت کفران توئی.مولوی.آن بلیس از ننگ و عار کمتری
خویشتن افکند در صد ابتری.مولوی.فرق بین وبرگزین تو ای خسیس
بندگی آدم از کبر بلیس.مولوی.گفت اگر دیو است من بخشیدمش
ور بلیسی کرد من پوشیدمش.مولوی.