صلح کردن

لغت نامه دهخدا

صلح کردن. [ ص ُ ک َ دَ ] ( مص مرکب )آشتی کردن. سازش کردن. مصالحه. مسالمة :
ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای
صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست.سعدی.حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم
بنده ایم ار صلح خواهی کرد با ما یا نبرد.سعدی.گر صلح کنی لطیف باشد
در وقت بهار مهربانی.سعدی.صائب هزار بار ترا بیش گفته ام
با خلق صلح میکن و با خود بجنگ باش.صائب.رجوع به صلح شود.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم