خوب گوی

لغت نامه دهخدا

خوب گوی. ( نف مرکب ) سخن خوب گوینده. شیرین زبان. خوش مقال. خوش سخن. خوبگو :
سپهبد چنین دادپاسخ بدوی
که ای شاه نیک اختر خوبگوی.فردوسی.چنین گفت خودکامه بیژن بدوی
که من ای فرستاده خوبگوی.فردوسی.فرستاده یی را بنزدیک اوی
سرافراز و بادانش و خوبگوی.فردوسی.کسی که ژاژ دراید بدرگهی نشود
که خوب گویان آنجا شوند کندزبان.فرخی.

فرهنگ فارسی

سخن خوب گوینده شیرین زبان
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال لنورماند فال لنورماند فال اعداد فال اعداد فال چوب فال چوب فال زندگی فال زندگی