حق ناشناس

لغت نامه دهخدا

حق ناشناس. [ ح َ ش ِ ] ( نف مرکب ) کافر. کفور. ( منتهی الارب ). کنود. ناسپاس. بی سپاس. کافرنعمت :
وگر دیده زمین سازم که تا بردیده بخرامی
هنوز اندر ره عشقت بوم حق ناشناس ای جان.سوزنی.و گفتم دون است و بی سپاس و سفله و حق ناشناس که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. ( گلستان ).
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما.حافظ.

فرهنگ عمید

آن که حق نعمت کسی را فراموش می کند و پاس نمی دارد.

فرهنگ فارسی

کافر ناسپاس
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم