بازیدن

لغت نامه دهخدا

بازیدن. [ دَ ] ( مص ) بازی کردن. باختن. ( شعوری ج 1 ص 180 ) ( ناظم الاطباء ) ( حاشیه برهان قاطع چ معین ) :
زمانی سوی گوسفندان شویم
ز بازیدن و لهو خندان شویم.فردوسی.چو طفل باهمه بازید و بی وفائی کرد
عجب تر آنکه نگشتند هیچ از او استاد.سعدی. || غارت کردن. || مکرر کردن. || کوشش کردن. || ببازی مشغول کردن. ( ناظم الاطباء ). || قمار کردن. با کسی قمار بازیدن. مقامره. با هم قمار بازیدن. تقامر. ( زوزنی ). || فدا کردن. قربان نمودن. ( ناظم الاطباء ).
- جوز بازیدن ؛ گردوبازی کردن : کودک لذت جوز بازیدن بر لذت مباشرت و ریاست تقدیم کند. ( کیمیای سعادت ).
- سربازیدن ؛ فدا کردن سر. سر باختن :
من سری دارم و در پای تو خواهم بازید
خجل آن تنگ بضاعت که سزاوار تو نیست.سعدی.- شطرنج بازیدن ؛ بازی شطرنج : و آنکس که دانست که شطرنج چون باید نهاد و بنهاد لذت بیش از آن یافت که آنکس که داند چون باید بازید. ( کیمیای سعادت ). علم نهادن شطرنج از علم بازیدن وی خوشتر. ( کیمیای سعادت ).
- عشق بازیدن ؛ معاشقه کردن :
چون شوی تنگدل ار باتو همی بازم عشق
عشق بازیدن با خوبان رسمی است قدیم.فرخی.عشق بازیدن چنان شطرنج بازیدن بود
عاشقا گر دل نبازی دست سوی او میاز.منوچهری.- ندب بازیدن :
ندبی ملک سپاهان را بازید و ببرد
روم را مانده ست اکنون که ببازد ندبی.منوچهری.- نرد بازیدن ؛ بازی نرد کردن :
گه دست یازیدم همی ، زلفش طرازیدم همی
گه نردبازیدم همی ، یک بوسه بود و دوندب.سنائی.

فرهنگ عمید

۱. = باختن
۲. بازی کردن: عشق بازیدن چنان شطرنج «بازیدن» بُوَد / عاشقی کردن نیاری دست سوی او میاز (منوچهری: ۵۳ ).

فرهنگ فارسی

( بازید بازد خواهد بازید بباز بازنده بازیده )
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم